پيامهاي ارسالي
+
هوا ترست به رنگ هواي چشمانت
دوباره فال گرفتم براي چشمانت
اگر چه کوچک و تنگ است حجم اين دنيا
قبول کن که بريزم به پاي چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز ياد خواهي بر د
اگر چه خوانده ام از جاي جاي چشمانت
دلم مسافر تنهاي شهر شب بو هاست
که مانده در عطش کوچه هاي چشمانت
تمام اينه ها نذر ياس لبخندت
جنون آبي در يا فداي چشمانت
چه مي شود تو صدايم کني به لهجه موج
به لحن نقره اي و بي صداي چشمانت
تو هيچ وقت پس از صبر من نمي ايي
در انتظار چه خاليست جاي چشمانت
به انتهاي جنونم رسيده ام کنون
به انتهاي خود و ابتداي چشمانت
من و غروب و سکوت و شکستن و پاييز
تو و نيامدن و عشوه هاي چشمانت
خدا کند که بداني چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعاي چشمانت
+
°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ تولد به عزيزه نميخواي بياي؟_\~~~ ~~~~
~~~~~/ نترس بابا ما که کادو نخواستيم_\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-
.¸.....................
اگه نظر ندين ايشالا تو اين درياهه غرق شين.
+
بر در دل روز و شب منتظر يار باش
دلبر تو جاودان بر در دل حاضر است
روزن دل برگشا حاضر و هشيار باش
نيست کس آگه که يار کي بنمايد جمال
ليک تو باري به نقد ساخته ي کار باش
لشگر خواب آورند بر دل و جانت شکست
شب همه شب همدم ديده ي بيدار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
+
در اخرين لحظه ديدار به چشمانت نگاه کردم و گفتم بدان اسمان قلبم با تو يا بي تو بهاريست همان لبخندي که توان را از من مي ربود بر لبانت زينت بست. و به ارامي از من فاصله گرفتي بي هيچ کلامي. من خاموش به تو نگاه مي کردم و در دل با خود مي گفتم :اي کاش اين قامت نحيف لحظه اي فقط لحظه اي مي انديشيد که اسمان بهاري يعني ابر باران رعد وبرق و طوفان ناگهاني و اين جمله ،جمله اي بود بدتر از هر خواهش براي ماندن و تمنايي بود براي با او بودن...
+
سفري غريب داشتم توي چشماي قشنگت،سفري که بر نگشتم غرق شدم توي نگاهت، دل ساده ي ساده کوله بار سفرم بود،چشم تو مثل يه سايه همجا همسفرم بود،من همون لحظه اول آخر راهو ميديدم،تپش عشق و تو رگهام عاشقانه مي چشيدم
+
گناهم را نميدانم، تقاصم را سبکتر کن، مرا اين گونه آزردن، خدا را خوش نميآيد، مرا از غم رهايم کن، جوابي ده مرا يارا که اين سان بودن و مردن، خدا را خوش نميآيد، بگو جانا گناهم چيست که اينگونه سزاوارم؟ که هر شب خون دل خوردن خدا را خوش نميآيد، دلي پر درد و آه دارم، که آن را غرور من بها دار زير پا بردن خدا را خوش نميآيد...
+
نمي دانم چرا ما انسان ها عادت داريم آبي وسيع آسمان را رها كنيم و جذب آبي كوچك چشماني شويم كه عمقي ندارد با اينكه مي دانيم روزي بسته خواهد شد اما آسمان كي بسته خواهد شد.
+
پسر نگاهي به دختر کرد و گفت حالا که کنار ساحل هستيم بيا يه آرزوي قشنگ بکنيم دختر با بي ميلي قبول کرد پسر چشماشو بست و گفت کاشکي تا آخر دنيا عاشق هم بمونيم ... بعد به دختر گفت حالا تو آرزوتو بگو دختر چشماشو بست و خيلي بي تفاوت گفت کاشکي همين الان دنيا تموم بشه ... وقتي چشماشو باز کرد پسر رو نديد فقط چند تا حباب رو آب ديد
+
نامه ي چارلي چاپلين به دخترش : تا وقتي قلب عريان کسي را نديدي بدن عريان خودت را نشان نده هيچ وقت چشمانت را براي کسي که معني نگاهت را نمي فهمد گريان مکن قلبت را خالي نگاه دار اگر هم روزي خواستي کسي را در قلبت جاي دهي سعي کن که فقط يک نفر باشد و به او بگو که تو را بيشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زيرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نياز ...
+
همه مي پرسند:
چيست در زمزمه مبهم آب؟
چيست در همهمه دلکش برگ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد،
روي اين آبي آرام بلند،
که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟
چيست در خلوت خاموش کبوتر ها؟
چيست درکوشش بي حاصل موج؟
چيست درخنده جام؟
که تو چندين ساعت
مات و مبهوت بدان مي نگري؟
نه به باد،
نه به آب ،
نه به برگ،
نه به اين آبي آرام بلند،
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،
نه به اين خلوت خاموش کبوترها،
من به اين جمله نمي انديشم!
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل يخ را با باد،
نفس پاک شقايق را در سينه کوه،
صحبت چلچله راباصبح،
نبض پاينده هستي را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را ميشنوم، ميبينم!
من به اين جمله نمي انديشم!
به تو مي انديشم!
اي سرا پا همه خوبي، تک و تنها به تو مي انديشم!
همه وقت،همه جا،
من به هر حال که باشم به تو مي انديشم!
تو بدان اين را تنه
+
خدا گفت : ليلي يک ماجراست. ماجرايي آکنده از من. ماجرايي که بايد بسازيش. شيطان گفت: تنها يک اتفاق است بنشين تا بيفتد. آنها که حرف شيطان را باور کردند نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد. مجنون اما بلند شد رفت تا ليلي را بسازد. خدا گفت: ليلي درد است . درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن. شيطان گفت: آسودگي است . خيالي است خوش. خدا گفت: ليلي رفتن است. عبور است و رد شدن. شيطان گفت: ماندن است. فرو ريختن در خود. خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخش